در تاریخ معماری معاصر، «خانه» به عنوان ابتداییترین فضای معماری همواره موضوع برداشتها و تفسیرهای گوناگون بوده است. دو نگرش شاخص و در تقابل با یکدیگر نسبت به ماهیت خانه وجود دارد: یکی رویکرد مدرنیستی که خانه را چون «ماشینی برای زندگی کردن» میبیند و دیگری رویکرد پدیدارشناسانه که خانه را به مثابه «زیستگاه زندهی انسانی» یا جایگاه سکونت معنادار در جهان تلقی میکند. این دو دیدگاه، بازتابدهندهی پرسشی بنیادین در معماری هستند: آیا مطلوب است خانه را همچون دستگاهی کارآمد و استاندارد (مشابه ماشین) طراحی کنیم یا آن را فضایی زنده و آکنده از معنا برای زندگی انسان بدانیم؟
رویکرد مدرنیستی: خانه بهمثابه ماشین برای زندگی
جنبش معماری مدرن در اوایل قرن بیستم، همزمان با عصر صنعت و فناوری، نگرشی کاملاً نوین به ساختمان مسکونی ارائه داد. معمار سوئیسی – فرانسوی، لوکوربوزیه (Le Corbusier)، یکی از پیشگامان این جنبش، با صراحت اعلام کرد که «خانه ماشینی برای زندگی است». وی معتقد بود همانگونه که اتومبیل بهینهسازی شده تا به شکلی کارآمد نیازهای حرکت را برطرف کند، خانه نیز باید به صورت یک دستگاه مهندسیشده طراحی شود تا نیازهای زندگی روزمره را به نحوی استاندارد و کارآمد تامین نماید. در این دیدگاه، معماری نوعی مسئلهی فنی قلمداد میشود که باید با راهحلهای مهندسی و منطقی حل گردد. زیباییشناسی بناهای مسکونی مدرن نیز از همین منطق تبعیت میکند: فرمها ساده و هندسیاند، تزئینات غیرضروری حذف میشوند و ساختمان به عناصر پایهای سازهای و عملکردی فروکاسته میشود. به بیان دیگر، کارکردگرایی (عملکردگرایی) محور اصلی در طراحی خانه محسوب میشود و شکل بنا مستقیماً تابع عملکردهای آن تعریف میگردد.
لوکوربوزیه اصول طراحی مدرن خود را در کتاب «به سوی معماری نوین» (1923) و بیانیهی مشهور «پنج نکته در معماری» تشریح کرد. او خانهی ایدهآل مدرن را فضایی روشن، باز و منعطف میدانست که توسط فناوریهای جدید ممکن میشود. به طور مثال، استفاده از اسکلت بتنی و فولادی و ستونها (پیلوتی) امکان ایجاد پلان آزاد و نماهای آزاد را فراهم میکرد؛ پنجرههای سرتاسری افقی نور یکنواخت و کافی به داخل میآوردند و بام مسطح به باغ و فضای باز قابل استفاده بدل میشد. این رویکرد به خانه، آن را به واحدی صنعتی قابل تکرار تبدیل میکرد که در هر کجا قابل ساخت و بهرهبرداری باشد. استانداردسازی و جهانشمولی ایدهآل بودند؛ به زعم لوکوربوزیه، خانه باید به گونهای طراحی شود که همانند محصولی صنعتی، نیازهای انسان «متوسط» را در هر جایی برآورده کند.
در رویکرد ماشینی، نقش انسان به عنوان ساکن تقلیل مییابد و بیشتر به مثابه «کاربر» یا بهرهبردار فضای خانه در نظر گرفته میشود. طراحی داخلی منعطف و بیتخصیص است تا هر عملکردی را پشتیبانی کند، اما همین رویکرد بعضاً به انتقادهایی انجامیده است. برای نمونه، خانههای مدرنیستی تمامشیشهای و مینیمال اگرچه از دید زیباییشناسی جذاب و سرشار از نور هستند، ممکن است از لحاظ آسایش روانی و حریم شخصی، ساکنین را دچار چالش کنند. خانهی فارنسورث (1951) اثر میس وندرروهه – نمونهای شاخص از یک خانهی مدرن به صورت جعبه شیشهای مینیمالیستی – گرچه تجسم ایدهٔ حداکثر خلوص و پیوند درون و بیرون است، اما توسط مالک آن به عنوان فضایی نهچندان راحت برای زندگی روزمره نقد شد. این تجربه نشان میدهد که تأکید صرف بر جنبههای ماشینی و فرمال چگونه میتواند به احساس بیگانگی ساکن در خانه منجر شود.
با این حال، رویکرد مدرنیستی در زمان خود پاسخی پیشرو به نیازهای دوران صنعتی محسوب میشد. خانههای مدرن اولیه نظیر ویلای ساووا (1929) اثر لوکوربوزیه، مظهر دیدگاه ماشینواره بودند: ساختمانی مکعبگون بر روی پیلوتیها که فضاهای داخلی آزاد و منعطف دارد و تمام مظاهر یک زندگی بهداشتی و مدرن را در خود جای داده است. لوکوربوزیه در ویلای ساووا خانه را همچون دستگاهی سازمانیافته به نمایش گذاشت که در آن هندسهی ناب و عملکرد درست، زیبایی را میآفریند. پس از آن، دیگر معماران مدرن مانند میس وندرروهه و فیلیپ جانسون نیز با طراحی خانههای شیشهای و مینیمالی که المانهای تاریخی را طرد میکردند، این نگرش را گسترش دادند. حتی در مقیاس بزرگتر، پروژههایی چون واحد مسکونی مارسی (Unité d’Habitation) اثر لوکوربوزیه در دهه ۱۹۵۰ تلاش کردند ایدهٔ «ماشین زندگی» را به شکل یک مجتمع مسکونی خودکفا پیاده کنند؛ ساختمانی عظیم که همچون شهری عمودی، همهچیز از آپارتمان و فروشگاه تا مدرسه و فضای تفریح را در دل خود داشت تا به صورت ماشینی کامل نیازهای ساکنان را برطرف سازد.
به طور خلاصه، ویژگیهای رویکرد ماشینی در معماری خانه عبارتاند از: تأکید بر عملکردگرایی و استانداردسازی، بهرهگیری از فناوریهای نو برای ارتقای کارایی، ایجاد فضاهای ساده و بیپیرایهی هندسی، حذف تزئینات تاریخی یا بومی، و تلاش برای طراحی جهانشمول به جای بومیسازی. این نگرش، زاییدهی خوشبینی مدرنیسم به ماشین و صنعت بود و نقش معمار را همچون مهندس یک دستگاه کارآمد تلقی میکرد که خانه را برای انسان مدرن بازطراحی میکند. اما آیا خانه صرفاً ماشینی برای زیستن است؟ رویکرد پدیدارشناسانه، پاسخی کاملاً متفاوت به این پرسش دارد.
رویکرد پدیدارشناسانه: خانه بهمثابه زیستگاه انسانی
در اواسط قرن بیستم، همزمان با اوجگیری مدرنیسم، برخی متفکران و معماران به جنبههایی از معماری اندیشیدند که در رویکرد صرفاً فنی مغفول مانده بود: تجربهی زیسته، معنا و احساس مکان. رویکرد پدیدارشناسانه به معماری، با الهام از فلسفهی پدیدارشناسی، خانه را نه یک ماشین که یک جایگاه میداند – جایگاهی برای بودن انسان در جهان. فیلسوف آلمانی، مارتین هایدگر (Martin Heidegger)، در جستار معروف خود «ساختن، سکنی گزیدن، اندیشیدن» (1951) استدلال میکند که مفهوم «سکونت» بسیار فراتر از داشتن سرپناه فیزیکی است. از دید هایدگر، انسان زمانی بهراستی میسکُند که بتواند در مکانی احساس آرامش وجودی و تعلق خاطر کند؛ بدین معنا، معماری باید زمینهساز این سکنیگزینی اصیل باشد. هایدگر با معرفی ایدهی چهاربخشیِ تشکیلدهندهی جهان انسانی – زمین، آسمان، خدایان (امر قدسی) و انسانهای فانی – بیان میکند که سکونت یعنی گرد آوردن و نگاهبانی این چهار عنصر در زندگی روزمره. خانه، در این چارچوب، فضایی است که به انسان امکان میدهد نسبت خود را با زمین و آسمان و زیستجهان پیرامون دریابد و در آن آرام گیرد. بنابراین «ساختن» در معنای اصیلش یعنی ساختنی که «موجب سکنی گزیدن» شود، نه صرفاً برپایی سرپناهی فیزیکی. این بینش فلسفی، پایهی رویکرد پدیدارشناسانه در معماری قرار گرفت و توسط نظریهپردازان معماری بسط داده شد.
یکی از تاثیرگذارترین چهرهها در پیوند پدیدارشناسی و معماری، کریستین نوربرگ-شولتز (Christian Norberg-Schulz) معمار و نظریهپرداز نروژی است. او با الهام از آرای هایدگر، معتقد بود معماری باید به انسان کمک کند تا در جهان «احساس بودن» کند. نوربرگ-شولتز مفهوم «حس مکان» (Genius Loci) یا روح مکان را وارد گفتمان معماری کرد و استدلال نمود که هر مکان دارای کیفیتهای خاص خود است که باید در معماری منعکس شوند تا انسان بتواند با آن مکان همذاتپنداری کند. وی در کتابهای تاثیرگذاری چون «جویای مکان» (Genius Loci, 1979) و «مفهوم سکونت» (The Concept of Dwelling, 1985) نوشت که هدف معماری فراهمآوردن یک تکیهگاه وجودی برای انسان است. به بیان او: «انسان هنگامی بهراستی سکونت دارد که بتواند خود را در محیط پیرامون خویش جهتدهی کند و آن محیط را واجد معنا و هویت بیابد.» معماری از نظر نوربرگ-شولتز چیزی فراتر از برپایی چارچوبهای عملکردی است؛ معماری باید با ساماندهی فضا و مکان به گونهای که با زیستجهان مردم سازگار باشد، به ایشان احساس امنیت وجودی و تعلق به مکان بدهد. از این رهگذر، خانه به عنوان ابتداییترین واحد معماری، میبایست بازتابدهنده فرهنگ، اقلیم و خاطرهی جمعی ساکنان خود باشد تا به محلی برای شکلگیری هویت فردی و جمعی بدل شود.
معمار و نویسندهی فنلاندی، یوهانی پالاسما (Juhani Pallasmaa)، این نگاه انسانگرایانه را با تأکید بر حواس و ادراک چندحسی در معماری تکمیل کرده است. پالاسما که از مهمترین نظریهپردازان پدیدارشناسی معماری در اواخر قرن بیستم است، در آثاری چون «چشمان پوست: معماری و حواس» (1996) از غلبهی نگرش بصری و فرمگرای مدرن بر فضای زندگی انتقاد میکند. او خاطرنشان میسازد که خانه صرفاً یک کالبد دیدنی نیست، بلکه محیطی است که ما با تمام حواس پنجگانه آن را ادراک میکنیم و به یاد میسپاریم. از دید پالاسما، معماری خوب آن است که خاطرات، رؤیاها و تجربیات انسانی را در خود جای دهد و حس صمیمیت و مأنوس بودن را برای ساکنانش فراهم آورد. وی در مقالهای با عنوان «هویت، صمیمیت و مأوا: یادداشتی بر پدیدارشناسی خانه» (1995) استدلال میکند خانه جایی است که هویت شخصی ما در آن شکل میگیرد و رابطهای عاطفی میان فرد و فضا برقرار میشود؛ بنابر این، طراحی خانه باید به گونهای باشد که ساکنان بتوانند خود را در آن بازشناسند و احساس آسودگی و تعلق داشته باشند. پالاسما معماری را «هنر پیوند دوبارهی ما با جهان» میداند که از طریق حواس و تجربهی زیسته میان انسان و محیط آشتی برقرار میکند. در واقع او دفاع از اصالت تجربهی انسانی را وظیفهی اصلی معماری میشمارد.
با توجه به این مبانی نظری، ویژگیهای رویکرد پدیدارشناسانه در طراحی خانه عبارتاند از: تأکید بر معناداری فضا به جای صرف کارکردگرایی، توجه به بافت فرهنگی و اقلیمی هر مکان (پرهیز از طرحهای یکسان در همه جا)، بهرهگیری از کیفیتهای حسی مصالح و نور و صدا در فضا، و طراحی با هدف ایجاد حس مکان و خاطرهانگیزی. خانه در این رویکرد، موجودی زنده انگاشته میشود که در تعامل با ساکنان شکل میگیرد و رشد میکند؛ به عبارتی خانه صرفاً ساختمان نیست بلکه مکان است، جایگاهی که زندگی انسان در آن جریان مییابد و معنا پیدا میکند.
نمونههای معماری مسکونی بسیاری موید این نگاه پدیدارشناسانه هستند. خانههای بومی و سنتی در اقلیمها و فرهنگهای مختلف، که بارها مورد تحسین نظریهپردازانی چون هایدگر و نوربرگ-شولتز قرار گرفتهاند، از بهترین مثالها به شمار میروند. برای نمونه، هایدگر در توصیف یک خانهٔ روستایی در جنگل سیاه آلمان اشاره میکند که چگونه شکل، مصالح و سازماندهی این خانه سنتی طی نسلها با زندگی کشاورزان منطقه انطباق یافته و بیانگر رابطهای همساز با طبیعت و آسمان و باورهای مردم است. در این خانهٔ روستایی، سقف شیبدار محافظ ساکنان در برابر برف و باران است، فضاهای داخلی پیرامون اجاق مرکزی سامان یافته که قلب تپندهٔ زندگی خانوادگی است، و مصالح چوب و سنگ محلی حس نزدیکی به زمین را القا میکنند. این نمونه نشان میدهد که چگونه یک سرپناه سادهٔ روستایی میتواند واجد روح مکان و معنای عمیق سکونت باشد. در معماری معاصر نیز آثاری را میتوان یافت که با الهام از همین رویکرد، فضای مسکونی را به تجربهای غنی و انسانی بدل کردهاند. ویلای مایرهآ (1939) اثر معمار فنلاندی آلوار آلتو – هرچند متعلق به جریان مدرن متعالی است – اغلب به عنوان خانهای یاد میشود که میان فناوری مدرن و سنت بومی پل میزند: در طراحی این ویلا، پلان آزاد و امکانات مدرن با استفاده هنرمندانه از چوب، آجر و بافتهای طبیعی ترکیب شده و فضایی گرم و دعوتکننده پدید آورده که منعکسکنندهی جنگلهای فنلاند و فرهنگ اسکاندیناویایی است. به بیان دیگر، آلتو در ویلای مایرهآ نشان داد که میتوان عملکرد و تکنیک را در خدمت حس مکان و انسانیت به کار گرفت. همچنین در معماری اواخر قرن بیستم، آثار معمارانی چون تادائو آندو، پیتر زومتور و استیون هال اغلب با رویکردی phenomenological طراحی شدهاند؛ در خانههای طراحیشده توسط این معماران، سکوت و نور، متریالهای طبیعی و توجه به خاطرهی مکان نقشی اساسی ایفا میکنند. مثلا در خانههای تادائو آندو در ژاپن، سادگی هندسی مدرن در کنار حیاطهای آسمانباز و بازی نور و سایه قرار گرفته تا ساکنان حضور طبیعت و گذر زمان را درک کنند و ارتباط عمیقتری با فضای زندگیشان بیابند.
تقابل و تطبیق دو رویکرد در معماری مسکونی
رویکرد مدرنیستی و پدیدارشناسانه به خانه را میتوان نماد دو قطب تفکر معماری دانست: عقلانیت فنی در برابر معناگرایی انسانی. در نگرش اول، خانه محصول پیشرفت صنعتی و دانش فنی بشر است و باید با اصول مهندسی و استانداردهای جهانی ساخته شود؛ در نگرش دوم، خانه بخشی از فرهنگ و زندگی انسان است و باید با زمینهی زیستی و حس انسانی سازگار گردد. این دو رویکرد البته یکسره ناسازگار یا دشمن هم نیستند، بلکه بیشتر نمایانگر تأکیدهای متفاوت در طراحیاند. معماری معاصر آموخته است که خانهی ایدهآل نمیتواند صرفاً ماشینوار یا صرفاً شاعرانه باشد. تجربهی قرن بیستم نشان داد خانههایی که فقط بر تکنیک و فرم بنا شدهاند، اگر از عناصر هویتی و انسانی تهی باشند، در درازمدت حس بیمکانی و نارضایتی ساکنان را در پی خواهند داشت. از سوی دیگر، خانههایی که تنها به سنت و حس مکان توجه دارند اما الزامات زندگی مدرن (نور، بهداشت، آسایش تکنیکی) را نادیده میگیرند نیز ممکن است کارکرد مناسبی نداشته باشند.
بنابراین، بحث اصلی در معماری مسکونی امروز، نه انتخاب یکی بر دیگری، بلکه رسیدن به تعادلی خلاقانه میان این دو رویکرد است. بسیاری از معماران و نظریهپردازان متأخر تلاش کردهاند راه میانهای را در پیش گیرند که میتوان آن را گونهای مدرنیسم انسانگرا یا بومگرایی انتقادی نام نهاد: بدین معنا که دستاوردهای فنی مدرنیسم (سازههای پیشرفته، فناوریهای نوین خانهسازی، سهولت زندگی مدرن) پذیرفته میشود، اما این دستاوردها در بستری به کار گرفته میشوند که به فرهنگ، اقلیم و احساس انسانی هر مکان احترام بگذارد. برای نمونه، در طراحی خانههای معاصر در اقلیمهای گوناگون، معماران ممکن است از اسکلت و مصالح مدرن استفاده کنند اما شکل و سازمان فضا را بر اساس الگوهای بومی و نیازهای خاص خانوارها تنظیم نمایند. نتیجهی چنین رویکرد ترکیبی، خانههایی است که هم کارا و بهروز هستند و هم روح دارند – فضاهایی که در آن انسان امروز میتواند ضمن بهرهمند شدن از آسایش فناوری، احساس کند به جایی تعلق دارد و زندگیاش معنا و هویت یافته است.
تقابل میان ایدهی «خانه به مثابه ماشین» و «خانه به مثابه فضای زیسته انسانی» ما را به درکی عمیقتر از ماهیت معماری مسکونی رهنمون میسازد. رویکرد مدرنیستی با تأکید بر نظم، صنعت و جهانشمولی، سیمای شهرها و خانههای قرن بیستم را دگرگون کرد و استانداردهای نوینی برای زندگی به ارمغان آورد. در مقابل، رویکرد پدیدارشناسانه با بازگرداندن توجه معماران به جوهر انسانی سکونت، یادآور شد که خانه پیش و بیش از هر چیز مأوای آدمی است؛ جایی برای بودن، برای شکلگیری خاطرات و هویتها، برای احساس امنیّت و تعلق. هر دو دیدگاه در تاریخ معماری، درسهای ارزشمندی به همراه داشتهاند. اگر امروز به خانهای میاندیشیم که هم هوشمند و مدرن باشد و هم خاطرهانگیز و دلپذیر، در حقیقت در حال ترکیب آموزههای این دو مکتب هستیم. خانهی مطلوب عصری که در آن زندگی میکنیم، شاید نه یک ماشین خشک و بیروح، و نه صرفاً یک کلبهی آرمانی شاعرانه، بلکه فضایی است آمیخته از خرد تکنیکی و شور زندگی انسانی. معماران با شناخت عمیق نیازهای کارکردی انسان مدرن و در عین حال درک ابعاد فرهنگی و حسی سکونت، میتوانند محیطهایی بیافرینند که زندگی را با تمام ابعادش در بر گیرد. به بیان دیگر، خانه زمانی به کمال میرسد که همچون بدنی زنده عمل کند: هم قلب تپندهی زندگی روزانه را در خود داشته باشد (کارآمدی) و هم روح و جان ساکنان را منعکس کند (معنا).